بزرگنمايي:
راه ترقی - هم میهن /متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
شعاعیان در آخرین دیدارش با حمید اشرف از رهبران چریک فدائی خلق، وقتی اشرف به او میگوید: «ببین رفیق! جنبش سخت ناتوان است. بگذار تا اندازهای رشد کنیم و نیرو بگیریم، آنگاه خوب، هرکس هر نظری داشته باشد، آزاد است که بگوید.»
سمیه متقی| «صبح روز پنجشنبه 16 بهمن 1354 صدای گلولهای در خیابان استخر تهران طنینانداز میشود...مردمی که برای رفتن به سر کار و محل تحصیل از خانه هایشان بیرون زدهاند به سمت محل شلیک گلوله کشیده میشوند. لحظاتی قبل از آن، سرپاسبان «محمدرضا یونسی» مامور گشت انتظامی مرکز-مستقر در خیابان استخر- به فرد ناشناس و غریبهای که در پیادهرو ضلع غربی این خیابان در حال تردد بود ظنین شده و به او اخطار میدهد.
فرد ناشناس با کت زیتونی رنگ و مستعمل با کیسهای در دست به اخطار توجهی نمیکند و وقتی سرپاسبان قصد بازرسی کیسه را دارد کلتی را از زیر کت درآورده و به او شلیک میکند؛ گلوله اول از تیر خارج میشود اما هر چه تلاش میکند گلوله بعدی از اسلحه خارج نمیشود و ناگهان یکی از اهالی محل جوان مستعمل پوش را به دام میاندازد...
صدای درخواست کمک یونسی با بیسیم شنیده میشود کمکم مردم جمع میشوند و همان لحظه صدای برخورد جوان مستعملپوش بر زمین میآید و به شکل تشنجواری تکان میخورد... پلیس و نیروهای کمکی دورتادور او را گرفتهاند و به تفتیش وسایل او مشغولند؛ دو روز بعد روزنامه کیهان در کادر کوچکی چنین مینویسد:«بامداد پریروز مامورین انتظامی در خیابان استخر تهران قصد داشتند یکی از تروریستها به نام مصطفی شعاعیان را دستگیر کنند. نامبرده به سمت ماموران مبادرت به تیراندازی نمود و ماموران ناگزیر شدند به تیراندازی وی پاسخ گویند، در نتیجه وی مورد اصابت گلوله واقع و به بیمارستان منتقل شد ولی تلاش پزشکان برای نجات او نتیجه نبخشید و درگذشت»...
البته که در گزارش ماموران ساواک «خرابکار از کپسول سیانور استفاده کرده... و همراهش یک قبضه اسلحه رولور شهربانی، یک نارنجک و مقداری فشنگ و اوراق و کتب مضره» داشته است.» اینها اطلاعاتی است که از مرگ مصطفی شعاعیان از موسسان «جبهه دموکراتیک خلق ایران» وجود دارد؛ اتفاقی که تا چند روز بعد دوستان و همتشکیلاتیهایش آن را باور نداشتند و تصورشان این بود که او زنده است و ساواک قصد ترساندنشان را دارد.
چهره انقلابی که اگرچه تمایلات مارکسیستی داشت اما در تشکل مورد نظرش رویکرد ایدئولوژیکی را در پیش نگرفت. چنانچه بهزاد نبوی درباره این تشکل گفته است:«...در جبهه [دموکراتیک خلق ایران]، مسلمان و مارکسیست با هم بودند، آن سازمان ایدئولوژیک نبود.(یادداشتهای ویراستار در کتاب «خاطرات عزتشاهی»» و درباره شخص شعاعیان هم گفته بود:«شعاعیان میکوشید برای فعالیت جبههای حتی با مراجعی چون آیتالله میلانی، آیتالله خمینی و آیتالله شریعتمداری ارتباط داشته باشد(گفتگو با اندیشه پویا).»
بر اساس اطلاعات و خاطرات موجود از شعاعیان او از جمله چهره هایی بود که به دنبال ایجاد «جبهه متحد» ورای دیدگاههای ایدئولوژیکی بود تا جایی که مدتی میکوشد تا رابطهای میان چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق برقرار سازد؛ در نهایت شاید اما واقعاً همان شد که مسعود رضویفقیه در مقالهاش مینویسد:«شعاعیان؛ مطرود چریکهای فدایی خلق و مطلوب مجاهدین خلق» شد.
زندگی کوتاه شعاعیان که پیش از 40 سالگی به پایان رسید با فراز و فرود سیاسی بسیاری روبهرو بود؛ نامش در مبارزات پس از کودتای 28 مرداد 1332، جنبش دانشجویی آن دوران، جنبش سیاهکل، مبارزات مسلحانه و فعالیتهای چریکی و بسیاری رخدادهای انقلابی دیگر به گوش میرسید. او در همین اندک زمان زندگی آثار بسیاری برای بازماندگان به جای گذاشت؛ علاوه بر دستنوشتهها و شعرهایی که در نوجوانی و آن زمان که بخش عمدهای از وقتش را در قبرستان مسگرآباد میگذراند؛
از سال 1341 مقالات و مطالب بسیاری را برای بیان عقاید و دیدگاههایش منتشر کرد: از نسل جوان و جبهه ملی(1341)، مقالهای درتحلیل واقعه 15 خرداد 1342(1342)، تزی برای تحرک یا جهاد امروز(1343)، پردهدری (1347)، حزب و پارتیزان(1348)، سرگذشت و دفن یک تئوری(1348)، تا نامه به یک دوست(نقدی بر کتاب سحوری)(1349)، نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل(1349)، دو پاسخ به دو یاوه(1351)،جبهه انقلاب رهاییبخش(1352)، نقدی بر سه اثر چریکهای فدایی خلق(1353)، هنر و ارانی(1354)، نقدی بر لومپنیسم و.....
در ادامه نگاهی گذرا به زندگی این فعال سیاسی خواهیم داشت.
فرزندی از تبار جنگلیها و ورود به سیاست
دو هفته از برگزاری مراسم شانزدهمین سالگرد به قدرت رسیدن رضاشاه و جشن آغاز به کار راهآهن شمال میگذشت؛ که در 15 اسفندماه 1315 مصطفی در گذر معیر تهران به دنیا آمد. پدرش در جوانی در رشت زندگی میکرد و همزمان با شکلگیری نهضت جنگل به جمع سربازان میرزاکوچک خان پیوست و در پی شکست میرزا شبانه شهر رشت را به مقصد تهران ترک کرده و همانجا در خانه یکی از اقوام میماند و حرفه خیاطی را یاد میگیرد؛ پس از آن هم در 22 سالگی با سکینه که تحصیلات ابتدایی مدرسه کهن را داشت ازدواج کرده و در خانهای کوچک در محله معیر زندگی خود را ادامه میدهند؛
جایی که مصطفی و برادر و دو خواهرش در آن به دنیا میآیند. مصطفی فقط 6 سال داشت که پدرش به گفته پروین(خواهر بزرگتر مصطفی) به دلیل عارضه آپاندیس از دنیا میرود و آنها از این پس در خانه عمهشان میمانند. البته بنا بر سخنان پروین، مصطفی هیچگاه درباره فعالیت مبارزاتی پدرش در نهضت جنگل اطلاعی پیدا نمیکند اما مسیری که میرود؛ چیزی غیر از مبارزه نیست.
مصطفی دوران ابتداییاش را در دبستان ایمان واقع در خیابان ایران سپری میکند و سپس در مهر 1328 وارد هنرستان صنعتی تهران شد. چند ماه بعد یعنی در آبان همان سال اعتراض محمد مصدق و یارانش بر دخالت دولت و عواملش در جریان انتخابات مجلس ششم منجر به تشکیل جبهه ملی شد و این اتفاق جامعه را نیز به سمت سیاستورزی و فعالیت سیاسی کشاند.
او در نامهای خطاب به خسرو شاکری سرویراستار نشر مزدک (که عهدهدار نشر آثارش در ایتالیا بود (1353)) آغاز فعالیتهای سیاسیاش را چنین توصیف میکند: «در زمان دولت رزمآرا بود که دیگر به سیاست کشیده شدم، به دلایل ریشهای که به گذشتههای دورترم باز میگشت به پانایرانیسم کشیده شدم و یکی از یاران سازمان«پانایرانیزم» پرچمدار مهردادیون شدم...» البته مدت این همراهی کوتاه است و در سال 1331 از این سازمان جدا میشود. او چندی بعد با دوستان و همکلاسیهایش گروهی با شعار «ایران برتر از همه» راه میاندازد و در این گروه به بحث درباره مسائل سیاسی روز کشور میپردازند.
کودتای 28 مرداد 32 رخ میدهد. او بچهها را تحریک به تحریم کلاس زبان انگلیسی میکند. کار به خارج از مدرسه و حضور پلیس میکشد و در نهایت آنها با بیان اینکه معلم خشن است، اعتراضاتشان را بیان میکنند و به مدرسه باز میگردند. حالا دیگر مصطفی به جمع هواداران مصدق پیوسته بود و اولین گرفتاری سیاسیاش هم زمانی رخ داد که یکی از دوستانش به دلیل پخش اعلامیه در حمایت از مصدق بازداشت شد و در پی این رخداد او محرک خود را مصطفی شعاعیان معرفی کرد.
البته او قبل از حضور ماموران در خانه از مسیر پشتبام فرار میکند و جان سالم به در میبرد. از فعالیت سیاسی او در این سنین دیگر اطلاعات چندانی نیست تا اینکه او در سال 1337 از هنرستان فارغالتحصیل میشود و در مهرماه همان سال به عنوان دانشجوی جوشکاری وارد انستیتو تکنولوژیک میشود.
فراز جنبش دانشجویی و فعالترین حامیان مصدق
این دوران همزمان است با موج جدیدی از برخوردها در فضای سیاسی کشور و عملاً با تشکیل ساواک و اعدام رهبران حزب توده وضعیت خفقان روزبهروز بیشتر میشود در این بین زندگی مصطفی جوان به دانشگاه و زمان گذراندن در مسگرآباد و قبرستان آن سپری میشود؛ دورهای که دستنوشتههای شاعرانهای از او باقیمانده است؛
در این دوران در تب و تاب مقابله با ترسها و عشق و عاشقی و... مطالبی مینویسد که همچنان باقی است. با تفکیک هنرسرای عالی از انستیتو تکنولوژیک او هم به این بخش میآید و در سال 1338 باردیگر تب و تاب سیاسی فضای جامعه را در بر میگیرد و در این بین مصطفی هم به فعالیت دانشجویی وارد میشود. در این سال «کمیته موقت» برای هماهنگسازی فعالیت صنفی-سیاسی دانشجویان شروع به کار میکند و در نتیجه مراسم 16 آذر قرار است برگزار شود؛ البته او بیشترین زمانش را به مطالعه در کتابخانه میپردازد اما به همه این فعالیتهای دانشجویی هم واکنش دارد و همراهی و گاه نقدش را درباره آنها بیان میکند.
او درباره چگونگی اندیشه سیاسیاش در این دوره میگوید:«...باگذشت باز هم بیشتر زمان از روی کودتای انگلیس- ارتجاع- آمریکا و اندک مطالعه پیگیری که میکردم، رفتهرفته به سوی مارکسیسم کشیده شدم...چه پرشکوه است فروتنی همه ما که حتی بدون خواندن یکی از آثار مارکس، مارکسیست میشویم و آن هم مارکسیستی ناب و چیره به سراپای فلسفه و رهنمودهای آن...» با روی کار آمدن کندی در آمریکا فضای سیاسی در ایران باز و فعالیت سیاسی ممکنتر میشود و جبهه ملی دوم نیز با بیانیهای شروع به کار میکند.
در این زمان کمیته دانشجویی که مصطفی هم با آن همکاری میکند فعالترین بخش جبهه میشود. بهمنماه 1339 به اجتماع جبهه ملی حمله میشود و عدهای از اعضای کمیته دانشگاهها هم بازداشت میشوند و اعتراضات گستردهای در دانشگاههای کشور رخ میدهد. در پس این اعتراضات گروههای مختلفی سر بر میآورند که یکی از آنها به رهبری محمود توکلی از نظامیان نسل اول حزب توده است که به «مارکسیستهای آمریکایی» مشهور میشود؛ مصطفی برای مدتی کوتاهی به آن میپیوندد.
او هیچگاه این حضور را کتمان نمیکند و درباره این گروه و مبانی فکری آن نوشته است:«دور و بر آغاز دهه 40 بود که با جریان بینامی که بعدها نیکطبعان بدان نام «مارکسیست آمریکایی» دادند آشنا و همبسته شدم، چون بر این باور بودیم که میان امپریالیست انگلیس و آمریکا در ایران اولاً تضاد است...پس بایستی با امپریالیست آمریکا علیه امپریالیست انگلیس متفق شد...» البته او انتقاداتی به این گروه داشت اما عمر این گروه چندان دوام نداشت و او همچنان در همان فضای دانشجویی به فعالیت خود ادامه میدهد.
تا اینکه با پایان دوره دانشگاهاش در سال 1341 به دلیل تعهد استفاده از کمک هزینه مجبور میشود به کاشان برود؛ رفتنی که به نظر میرسد به دلیل فعالیتهای دانشجویی او با وجود امکانات برای ماندنش در تهران با عدم همراهیهای مسئولان بیشتر به تبعید شبیه است. اگرچه او تا 29 آذرماه از حضور در کاشان سرباز میزند اما در نهایت به هنرستان صنعتی محمد نراقی کاشان برای تدریس میرود، البته این فاصله گرفتن ارتباطات او با دانشگاه و فعالیتهای مربوط به آن را قطع نمیکند.
کنگره جبهه ملی دوم و مقاله شعاعیان
در تابستان سال 1341 او مقاله مفصلی با عنوان «نسل جوان و جبهه ملی» مینویسد و مشکلات این جبهه را مطرح میکند و مقاله را به همراه نامهای برای مصدق میفرستد که مصدق هم در پاسخ به آن مینویسد:«... از قرائت آن بسیار محظوظ و خوشوقت شدم و شاکرم از اینکه وطن عزیز ما ایران رجالی دارد که میتوانند خوب قضایا را تجزیه و تحلیل کنند و افکار عمومی را روشن نمایند و این خود کمال امیدواری است که ایران خواهد توانست در آتیه نزدیک استقلال از دست رفته خود را به دست آورد.»
در دیماه همان سال قرار میشود کنگره جبهه ملی برگزار شود. مصطفی هم از طرف سازمان دانشجویان هنرسرای عالی و پلیتکنیک به صورت منفرد (نه نماینده تشکلی خاص) انتخاب و به اتفاق رضا کردستانی و حسن مقدم در کنگره شرکت میکند؛ این در حالی بود که افرادی مانند بیژن جزنی، علیرضا سپاسی، احمد جلیلافشار و بقیه را به دلیل گرایشات مارکسیستی برای حضور در کنگره رد کرده بودند. بهزاد نبوی که ورودی سال 1339 پلیتکنیک بود و در بحبوحه مبارزات سیاسی با مصطفی آشنا شده است؛ درباره علت این انتخاب میگوید:«در مبارزات سیاسی آن دوره با اینکه مصطفی گرایشات مارکسیستی داشت ولی تظاهر به آن نمیکرد و بیشتر بهعنوان یک چهره ملی شناخته میشد و قرابت زیادی با نیروهای ملی مذهبی احساس میکرد.(انوش صالحی در کتاب مصطفی شعاعیان و رمانتیسم انقلابی به این گفتوگو اشاره میکند)»
نوشتار مصطفی با عنوان «جبهه ملی و نسل جوان» با نام مستعار سرباز به کنگره داده میشود اما به دلیل فضای امنیتی ایجاد شده یا مصلحت سران جبهه ملی قرائت نمیشود. از جمله بخشهای مهم این مطلب صدصفحهای مربوط به حمله او به حزب توده است. او در این مقاله نوشته است:«حزب توده ایران که انگلستان تا نخاعش نفوذ کرده بود بعد از یک سلسله مخالفتهای جدی با شعار[ملی شدن صنعت] نفت با تشکیل میتینگهای عظیمی که پیوسته در سراسر ایران تشکیل میداد بیش از پیش به وحدت و یکپارچگی دو امپریالیسم علیه نهضت ملت ما کمک میکرد...»
البته در همین مطلب با همه تندرویها او به رابطه تاکتیکی جبهه ملی با آمریکا اشاره و بر آن تاکید دارد. به هر حال با کمک دانشجویان این جزوه دست به دست و به همه تشکلهای حاضر در کنگره جبهه ملی و حتی آنها که حضور نداشتند از جمله جامعه سوسیالیستها هم میرسد و خلیل ملکی علاقهمند به دیدار با او میشود که البته او به شرطی حضور در جلسات را میپذیرد که فقط شنونده باشد.
انقلاب سفید و 15 خرداد 1342
«در همین روزگار است که به ناگهان منبرها به شور انداختن در دل پامنبریها میپردازد...منبر، مردم شهری را به خیابان میکشد. رفتار و داوری جامعه روحانیت نیز اندیشهانگیز است. دسیسههای گوناگونی شکل میگیرد. در روز 15 خرداد سیل خون بهویژه سراسر تهران و قم را فرا میگیرد. خبرنگاری آشکارا مخابره میکند من چنین صحنهای و چنین کشتاری را تنها در بوداپست دیدهام. تباهی آغاز میشود و تباهی ضد خود را میآفریند.(چند نگاه شتابزده، 1350)» این متن بخشی از مطلب مصطفی شعاعیان درباره حادثه 15 خرداد 42 است.
اگرچه پیش از آن و در پی انقلاب سفید بسیاری از چهرههای سیاسی چه دانشگاهی و چه غیردانشگاهی بازداشت شده بودند اما شعاعیان از این موج جان سالم به در برده بود و دیگر توان ماندن در کاشان را نداشت و مدام در رفت و آمد میان تهران و کاشان بود. پس از این رخدادها جوانان جبهه ملی خواهان واکنش تندتر رهبران جبهه ملی شدند و به مرور اختلافات بالا گرفت و در این میان مصدق نیز طرف جوانان و منتقدان به رهبران جبهه ملی را میگیرد و در نتیجه با فشارهایی که از سوی حاکمیت شکل میگیرد؛ سران جبهه ملی استعفا میدهند. با گذشت مدت زمانی جبهه ملی منحل میشود و تا مدتها فعالیت مصطفی به نگارش مقالات سیاسی محدود میشود.
او «تزی برای تحرک» را با توجه به پتانسیل موجود در جریان مذهبی کشور و به عنوان مانیفست یک شورش جمعی برای سرنگونی حکومت را مینویسد که البته اگرچه سران نهضت آزادی با چهارچوب آن موافقند اما به مذاق مصدق و جریانهای مذهبی خوش نمیآید. به هر حال هم جبهه ملی از ادامه فعالیت باز میایستد و هم تزهای مبتنی بر «نافرمانی مدنی» او به جایی نمیرسد. در نتیجه او برای تحصیل در دانشگاه اوکلاهمای آمریکا با توجه به اینکه رتبه اول هنرسرا را داشت اقدام میکند اما به اشکال مختلف مانع از خروج او از کشور و انجام این برنامه میشوند.
او در کاشان میماند و هرازگاهی به تهران و دیدار دوستانش چون بهزاد نبوی و پرویز صدری و منجمی میرود. در سال تحصیلی او کمکم به قبرستان کاشان و خلوت شبهای آن خو میگیرد البته از جمله فعالیتهای هرسالهاش درخواست انتقال به تهران است که پذیرفته نمیشود و در نهایت در سال 1345 استعفایش پذیرفته میشود. او برای فرار از کاشان به ترفندی تن میدهد که به موجبش، مجبور است حدود یکماه با عارضه دپرسیون(افسردگی) در بیمارستان روانی میمنت تهران بستری شود. البته او شبها از دیوار بیمارستان بالا میرود و به شبگردیها و دیدار دوستان و بحثهای سیاسیاش میپردازد و دیری نمیگذرد که او از آنجا بیرون آمده و به زندگی سیاسی و مبارزاتیاش ادامه میدهد.
شروع مبارزه مسلحانه
بالاخره مصطفی از شهر کاشان بیرون میآید؛ آن هم در سالی که فضای سیاسی کشور روزبهروز سختتر و بگیر و ببندها بیشتر میشود؛ از سویی رخوت و کرختی سایهاش بر همه جریانهای سیاسی گسترده شده و از سویی سیاست «صبر و انتظار» هم سیاست اعلامی بخشی از جبهه ملی است. اسفندماه سال 1345 همان سال مصدق از دنیا میرود و عملاً آن بخش دیگر جبهه ملی که قصد حرکت دوباره با حضور نهضت آزادی و چند طیف دیگر دارد هم از حرکت بازمیماند.
در این شرایط مصطفی و دوستانش سودای مبارزه سیاسی همچنان در وجودشان شعلهور است و حالا حتی به «کر (core) ملی بزرگ» میاندیشند و انقلاب همگانی را که دانشجویان و کارگران آن را به راه میاندازند در ذهن میپرورانند.
او باز به نوشتن مشغول است و «پردهدری» را در نقد اصول انقلاب سفید مینویسد؛ در دستنوشتههای آن سالها که از او به جا مانده او در نجات «تودهای سخت در زنجیر، مردمانی بینوا» بیقرار و معتقد است «کار گوهرین» را باید آغاز کند که منظورش همان مبارزه مخفیانه و مسلحانه است. او بر این باور است که «یک راه بیشتر باقی نمانده بود و آن هم قهر بود، قهر انقلابی و برای رسیدن به آن باید مسلح شد و انقلاب کرد(چند نگاه شتابزده، مصطفی شعاعیان)».
بر همین اساس وقتی بیژن جزنی و ضیاء ظریفی قصد تشکیل گروهی در راستای مبارزه مسلحانه را داشتند؛ او هم در جلسات حضور پیدا میکند اما با بازداشت اعضای این تشکل او هم از این گروه فاصله میگیرد. در این دوران او با ارسلان پوریا کتابی با عنوان «کارنامه مصدق و حزب توده» مینویسد و به فعالیتهای تئوریک در حوزه مبارزه مسلحانه مشغول است.
در سال 1348 است که به او و دوستش مرتضی ثاقبفر، پیشنهاد حضور در گروه فلسطین داده میشود(گروهی که برای مبارزه قصد خروج از کشور و آموزش در اردوگاههای فلسطینی را دارند) او با این نگاه که کار سیاسی را باید در داخل انجام داد از این همراهی سر باز میزند. او در این بازه به نقد چهرههایی مانند تقی ارانی، غلامحسین ساعدی و بسیاری چهرههای شاخص چپ نیز میپردازد و به شکل مقاله یا حاشیه بر مطالب آنها یا بحث و گفتوگو با آنها این موارد را مطرح میکند.
تشکیل جبهه دموکراتیک خلق
«شرق سرخ است در سیاهه شب/غرب سرخ است در سپیده صبح. شرق سرخ است با خروش ستیز/ غرب سرخ است، اینک رستاخیز (دستنوشته شعاعیان/دی 1349)». سال 1349 قیام سیاهکل رخ میدهد و پس از آن مصطفی متاثر از این رخداد به دنبال شکلدهی تشکیلات خود میرود. در ماههای پایانی سال او به همراه بهزاد نبوی، پرویز صدری و رضا عسگریه «جبهه دموکراتیک خلق» را شکل میدهند و آن جلسات بحث و جدل سیاسی، پخش اعلامیه و مطالعه که پیشتر در محافل و دیدارهایشان انجام میشد، پایه فعالیت آنها میشود.
در ادامه مرضیه احمدیاسکویی و نادر شایگان شام اسبی نیز به گروه آنها میپیوندند. البته این گروه تلاش برای ارتباط با سایر تشکلهای مبارزاتی و دانشجویان را هم در برنامه خود قرار میدهند. چنانچه گفته میشود یکی از محرکهای اعتصاب دانشجویان دانشسرای عالی سپاه دانش، مصطفی و دوستانش بودهاند.
درباره این تشکل در اسناد ساواک آمده است:«در جریان مبارزات ضدبراندازی چهارساله اخیر، گروههای متعدد با افکار کمونیستی و یا افراطی مذهبی نیز شناسایی شد و اعضاء آن باداشت گردیدند که در میان این گروهها، یک گروه بسیار خطرناک دیگر مورد شناسایی و توجه قرارگرفته است. این گروه که تحت مسئولیت و به ابتکار شخصی به نام مصطفی شعاعیان از سال 47 به تدریج و با رعایت پنهانکاری بسیار شدید به وجود آمده در عمل و از نظر تکنیک فعالیت، به مراتب از سایر گروههای برانداز اشاره شده قبلی مهمتر و خطرناکتر است.»
البته به دلیل قدرت برنامهریزی قوی که در این بین بود آنها به مجاهدین خلق در برخی عملیاتها مانند فرار رضا رضایی بدون آسیب رساندن به مردم کمک کردند. این گروه برنامه نابودی ذوبآهن اصفهان را در سر داشتند که با لو رفتن آن همه مجبور به شروع زندگی مخفیانه میشوند. به هر حال با بازداشت اعضای اصلی این گروه عملاً فعالیت آن هم محدود و مصطفی با دو گروه مجاهدین خلق و چریک فدایی خلق ارتباط میگیرد.
چریک فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق
«راهی که چریکهای فدایی خلق در پیش پای گروهها و نیروهای مخالف در جامعه ایران گذاشتند، راهی آشکارا تازه و آشکارا روشن بود. تا آنجا که این کمترین آگاهی دارد هیچ سازمان و گروه دیگری بدینگونه که چریکهای فدایی خلق درگیری مسلحانه را در دستور کار گذاشتند به سوی برخورد مسلحانه با ضدانقلاب نمیرفتند...البته ما نیز به درگیری رزمی باور داشتیم.
ما نیز راه نهایی را راهی به سخن گویی تفنگ ارزیابی میکردیم، و پس در این راه نیز دست به آزمون و تجربیاتی میزدیم با این همه برنامههایی که به مانند نخستین طرح عملیاتی برای آغاز پیکار مسلحانه گزیده بودیم چنان برنامه گسترده و بزرگی بود که در کردار هرگز نمیتوانستیم آن را پیاده کنیم تا سپس بتوانیم نبرد را دنبال کنیم(انقلاب، نوشته مصطفی شعاعیان 1352).» این بخش از مطلب شعاعیان واکنشی بود به حوادث پس از قیام سیاهکل و تصمیش برای ایجاد تشکیلات که او آن را «شورانگیزیهای رمانتیک» مینامد و البته برنامهاش به نوعی به شبهکودتا شبیه بود.
به هر حال در این دوران و همزمان با ایجاد تشکلش او با چریکهای فدایی از یک سو و سازمان مجاهدین خلق از سوی دیگر ارتباط داشت. او آرزو داشت جریانی به نام «جبهه رهاییبخش خلق» را شکل دهد که شکل گستردهتری از همان سازمان قبلی بود و میتوانست دربردارنده همه نیروها و تجارب هر دو سازمان نیز باشد اما چریکهای فدایی، چنان با ایدههای مارکسیسم روسی خو گرفته و بدان تعصب داشتند که امکان برقراری رابطهای اینچنینی از میان میرفت.
بخش عمدهای از اختلاف فکری او با چریکهای فدایی ناشی از رویکردهای استالینیستی حاکم بر این سازمان بود؛ بهطوریکه شعاعیان در آخرین دیدارش با حمید اشرف از رهبران آن، وقتی اشرف به او میگوید: «ببین رفیق! جنبش سخت ناتوان است. بگذار تا اندازهای رشد کنیم و نیرو بگیریم، آنگاه خوب، هرکس هر نظری داشته باشد، آزاد است که بگوید.» چنین پاسخ میدهد: «رفیق جون! سازمانی که به هنگام ناتوانی از پخش اندیشهای جلو میگیرد، به هنگام توانایی، آن مغزی را میترکاند که بخواهد اندیشهای کند سوای آنچه سازمان دیکته میکند!»
او حتی وقتی که مرضیه اسکویی در درگیری کشته میشود به صراحت از اشرف انتقاد میکند و البته استفاده از عنوان سازمان را هویت ایدئولوژیک دادن میداند و به آن نیز میتازد. در چنین شرایطی او تشکل خود را که از آن صدری و قاسم حیدریآزاد باقی مانده بود و شاخه غیرمذهبی جبهه را تشکیل میدادند تا بهمن 51 حفظ میکند.
در همین اثنی او کتاب «چند نگاه شتابزده» را مینویسد و به نقد همه جریانها میپردازد. در بخشی از آن به محکوم کردن همه اندیشهها و ایدههای چپ میپردازد:«هیچ سازمانی نمیتواند مارکسیستی باشد. مگر اینکه نخست به توده-اسلحه[و] کارگر-اسلحه بیندیشد.» و بر همین اساس او به شکل مشروط با آن دو سازمان چریکی همکاری میکند.
احمدرضا کریمی در گفتوگویی بیان میکند«....پس از آن، تا مدتها، رابط سازمان مجاهدین و چریکهای فدایی مصطفی شعاعیان بود. وی پس از آنکه گروهش در بهار و تابستان 1352، متلاشی شد و تنها معدودی افراد بیتجربه متواری روی دستش ماند، خود را به چریکهای فدایی وصل کرد. شعاعیان، در روابطش با هر دو سازمان، دیدگاههای خاص خود را اعمال میکرد که باعث میشد صورت یک عضو باثبات و وفادار تلقی نشود.»
البته پس از آن شعاعیان و صدری به تشکیلات مجاهدین خلق میپیوندند. او در زمان همکاری با سازمان، پارهای از مطالب آنان را به نگارش درمیآورد. از جمله بیانیهای که در خردادماه 1352 به قلم او نوشته میشود و عملاً اصطلاح «مارکسیست اسلامی» که ساواک برای بخشی از مبارزان مسلح استفاده میکرد؛ از آن قابل استنباط بود(البته که قرار بود پاسخ به آن به حساب آید). این متن درآمیخته از مصطلحات مارکسیستی و آموزههای مذهبی و تلاش شدید برای همسنگ نمودن و انطباق آنها در عرصههای مبارزاتی، همراه با مقدار قابل توجهی شعار بر علیه رژیم و دعوت به مبارزهای فراگیر و بیامان و قهرآمیز علیه آن بود.
درباره نگارش این بیانیه نبوی گفته است:«... یک روز مصطفی شعاعیان را دیدم که متنی نوشته بود. به من داد؛ آن را خواندم در مورد پیوندهای اسلام و مارکسیسم بود و مقایسه کرده بود گفتههای مارکس و پیامبر اسلام(ص) را و اینکه امام حسین (ع) این را گفته، لنین این را گفته و... همه مطالب متشابه را کد کرده بود. گفتم:«مصطفی! این نوشته چیست؟»
او گفت:«بچهها (مقصودش رضا رضایی بود)؛ به من گفتهاند تو یک چیز تهیه کن در جواب دادستان (نظامی) و تبلیغات رژیم...» من گفتم: «در این چیزی که تو نوشتهای، میخواهی بگویی که اسلام و مارکسیسم یکی است.» شعاعیان گفت:«جون مولا (تکیه کلام شعاعیان بود) میگویند که این کم است، زیادش کن!». البته در پایان این بیانیه هم او آرزویش را در پیوند جبههای میان چریکهای فدایی و مجاهدین مطرح میکند.
در نهایت شعاعیان در اواخر سال 1353 و اوایل 1354 به دنبال چالشها و تنشهای سخت و اختلافات، از چریکهای فدایی گسست «یا به قول فداییها تصفیه شد و از آن پس به لحاظ امنیتی و حفاظتی، تحت پوشش سازمان قرار داشت... (خلاصه پروندهها... گفتوگوی احمدرضا کریمی).» و در پی تغییر ایدئولوژیک سازمان، به گفته دوستانش او از سازمان هم فاصله میگیرد و در نهایت در همان روابط مخفیانه و تلاشها برای تحقق آرزوی انقلاب همهگیر توسط پاسبانی که حتی او را نمیشناخت و فقط به او مشکوک شده بود، کشته میشود.
اگرچه او سالهای اوج مبارزات انقلاب را ندید اما سال 1342 و بعد از حوادث خرداد متوجه پتانسیل نیروهای مذهبی و توان بسیجسازی آنها شد و شاید در خواندن کتب و مواضعش این برداشت به وجود آید که نگاه او در هر فضایی اگر مورد توجه قرار بگیرد میتواند بهترین وسیله تحقق دموکراسی و جمع حداکثری باشد؛ خواستهای که او همیشه به دنبالش بود و به اذعان همه او با همه مبارزان از مذهبی و مارکسیست تا ملیگرا و... امکان تعامل و ارتباط داشت اما نماند که ببیند آینده مبارزات و انقلاب به کجا میرسد.
-
چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۵:۲۴
-
۱۴ بازديد
-
-
راه ترقی
لینک کوتاه:
https://www.rahetaraghi.ir/Fa/News/1026186/