داستانک/ قرار عاشقی
انديشه
بزرگنمايي:
راه ترقی - آخرین خبر /قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمیدانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم وقتی از پزشکی حرف میزد فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.
اما اصلیترین تصمیم زندگیام را در پانزده سالگی گرفتم...
پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسیست.
بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است، آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه.
اما مهندسی خیلی بهتر است چهار سال درس میخوانی، میشوی مهندس، یک امضا میزنی و تمام.
بعد ماشینهای خوشکل و مدل بالا میخری، خانههای آنچنانی. حتی میتوانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. اینها را میگفت و لذت میبرد.
احساس میکرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانهمان و دو بادیگارد مشکیپوش خوشتیپ من را بدرقه خانه کردهاند.
آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانهشان روبروی خانه ما بود.
درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم میآمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم.
هر شب برایش نامه مینوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامهها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم.
و توضیح دادم که مهندسها خانهها و النگوهای بهتری برای همسرشان میخرند...
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا میآمدم تصمیمی بگیرم،
قرارهایمان عوض میشد.
یک روز راننده اتوبوس میشدم، یک روز حسابدار، یک روز فوق تخصص قلب میشدم
و یک روز مخترع سامانههای موشکی.
فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آیندهات از تو النگو خواست، باید بتوانی بگویی چشم...
یک روز هم دیدم که دست به دست پسری حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم میزند. رگ غیرت شرقیام باد کرد و آمدم دوباره همهی نامهها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک....
شاعر شدم و تمام زندگیام با کلمه گذشت. یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود...
به او یاد دهم که خوب عاشق شود، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانهی زیبا،
برای معشوقش قشنگ بخندد و جرأت کند که روزی چند بار به او بگوید:
دوستت دارم.
مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، به درد لای جرز دیوار میخورد.
پزشکی که نداند درد دل بی صاحاب معشوقاش را چگونه باید دوا کند، آمپول زن هم نیست.
بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچهای که نامههای زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.
مهدی صادقی
-
يکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۹:۰۳:۵۵
-
۲۹ بازديد
-
-
راه ترقی
لینک کوتاه:
https://www.rahetaraghi.ir/Fa/News/1024524/